پدیده بزرگ استقلال از بارسلونا دعوت نامه رسمی داشت اما “جوانی” و “خامی” باعث شد تا او با حضور در یک پارتی شبانه تمام آینده درخشان خود را نقش بر آب ببیند.
این گفتگوی مجاهد خذیراوی از روی صفحه یکی از روزنامه نگاران (امید مافی) در شبکه اجتماعی وی برداشته شده است.
این گفتگو با این مقدمه آغاز شده است:
“چند روز پس از دلنوشته ای برای مجاهد، پسر تلف شده آبادان پیدایم کرد. ساده دل جنوبی به رفیق مشترکمان ناصر صرافان گفته بود فیس بوک هنوز به آبادان نیامده!!! بعد که از پشت خط مطلب را شنیده بود تا دقایقی صدایش به گوش نمی رسید. رفیق ما می گوید فکر کردم قطع شده، نگو در آن سوی خط آنقدر گریه کرده که نمی تواند حرف بزند. بالاخره به لطف دوستانی چون سیامک توکلی، چراغ رابطه روشن شد و ستاره ای خاموش دو ساعت تمام درد دل کرد و به هق هق افتاد. مصاحبه جگری رنگ با یک تباه شده، سرشار از رازهای سربه مهری است که اگر فاش شوند سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. تفنگداری که روزگاری ورزشگاه ها را منفجر می کرد و تا مرزهای بارسلون رفت، خودش به دست خودش و آدم های بی مرام دور و برش کشته شد تا سر از فراموشخانه های لبریز از غم درآورد. ای سرنوشت!
مجاهد خذیراوی را پس از سال ها در حالی پیدا کردیم که بغضی کهنه راه نفسش را بسته بود!”
* نیستی؟
– من را کشتند. اگر از تهران فرار نمی کردم جنازه ام را آتش می زدند
* پس از پایان محرومیتت فکر می کردیم برگردی؟
– چطور برگردم. هرجا قدم گذاشتم چنان برایم جو درست کردند که ترجیح دادم کنج خانه بمانم
* الان کجایی دقیقا؟
– کنار نخل ها. اگر این درختان نبودند از تنهایی می مردم. پدرم روی دست هایم جان داد و همین نخل ها را برایم گذاشت و غریبانه رفت.
* از یاران قدیمی کسی در این سال ها سراغت را نگرفت؟
– نه. از نظر آنها مجاهد به درد هیچ کاری نمی خورد. توی این دنیا دنبال رفیق نگرد عامو!
* ازدواج کردی که مجا؟
– آره. همسرم شریک همه دلتنگی های من است. دو تا بچه هم دارم که به خاطر آنها زنده ام. ماهان و ماهک را خدا فرستاده تا دق نکنم.
* قصد بازگشت به فوتبال را نداری؟
– من ۳۴ ساله ام و همین حالا از این تازه رسیده هایی که پیراهن آبی و قرمز بر تنشان گشاد است بهتر بازی می کنم. حیف نان وولک!
* جواب سوال مرا ندادی؟
– هزار سال دیگر برنمی گردم. فوتبال و آدم هایش مرا به خاک سیاه نشاندند. پدرم را از من گرفتند. آبرویم را بردند. پشت دستم را داغ گذاشته ام که دیگر دور زمین فوتبال آفتابی نشوم.
* مرا ببخش ولی… چی شد که آنطوری شد؟
– یک بچه ۱۶ ساله را در خوابگاه لارستان به امان خدا رها کردند و نگفتند گرگ ها این بچه را پاره می کنند. نامردها نان و ماست جلویم می گذاشتند تا بخورم و دریبل بزنم. من اگر همه حرف ها را بزنم یک عده شبانه باید از پایتخت بروند. آن شب در آن پارتی قرمزها و آبی های دیگر هم بودند اما فقط مرا له کردند.
* همین الان دلت برای چه کسی تنگ شده؟
– برای پدرم که غصه مرا خورد و تمام کرد. برای کودکی ام. برای مجید نامجو مطلق. من همیشه عاشق بازی اش بودم. این نوستاره ها هزار سال دیگر به گرد پای نامجو مطلق و امثال او نمی رسند!
اضافه کردن دیدگاه
اضافه کردن دیدگاه