فردی را تصور کنید که زندگی با افسردگی را تجربه می کند. اولین تصویری که از زندگی با افسردگی به ذهن می رسد چیست؟ تمام روز در رختخواب دراز کشیده است؟ گریان است؟ اینها اشتباه نیستند و ممکن است برای من یا شخص دیگری که به طور فعال یک دوره افسردگی را پشت سر می گذارد، کاملاً دقیق باشد اما زندگی با افسردگی مزمن معمولاً اینطور به نظر نمی رسد. هر روز تهدیدم نمی کند که مرا له کند اما بسیاری از روزها احساس می کنم وزن بیشتری را روی شانه هایم حمل می کنم.
من در حال حاضر در مقطع کارشناسی ارشد هستم تا یک درمانگر شوم و یکی از راه هایی که ما شدت وضعیت سلامت روانی یک فرد را ارزیابی می کنیم، این است که بفهمیم علائم آنها چقدر بر زندگی روزمره آنها تأثیر می گذارد. به عنوان یک فرد مبتلا به افسردگی، برخی روزها زندگی با افسردگی بر عملکرد روزانه ام تأثیر می گذارد. روزهای دیگر، این یک فریاد درونی عمیق است که تقریباً برای دیگران غیرقابل درک است.
مانند بسیاری دیگر، من سعی می کنم تا آنجا که ممکن است زندگی با افسردگی را پنهان کنم. من هرگز یک مراجعه کننده یا دوست را به خاطر احساس افسردگی قضاوت نمی کنم، اما بدیهی است که استانداردی دوگانه برای خودم وجود دارد که عمیقاً ریشه در ننگ درونی دارد.
در اینجا نگاهی به این داریم که یک روز از زندگی با افسردگی برای من چگونه به نظر می رسد.
خاطرات افسردگی
3:37 بامداد: خواب دیدم که همه دوستانم مرا ترک کردند. از خواب بیدار شدم. به قدری واقعی بود که با احساس ناآرامی و غمگینی از خواب بیدار شدم. فکر می کنم آن را در دفترچه تلفنم یادداشت کنم، اما تصمیم می گیرم که واقعاً نمی خواهم آن را به خاطر بسپارم و این یکی را برای ناخودآگاهم می گذارم تا با آن مقابله کند. قبل از اینکه بخواهم دوباره بخوابم، با بی حوصلگی وارد آشپزخانه می شوم و یک کلوچه می خورم. من از مدیتیشن برای بازگشت به خواب استفاده می کنم. سعی می کنم نفس های طولانی و عمیق بکشم و به بهترین ها امیدوار باشم. مشکلات خواب و استرس زیاد اغلب با هم همراه هستند.
6:15 صبح: مطمئناً صبح که از خواب بیدار شوید پر انرژی نیستید. من اخیراً برایم از خواب برخاستن سخت تر شده است، بنابراین چندین بار غلت می زنم و چرت می زنم، درونی با خودم مبارزه می کنم: تو هم به خواب نیاز داری هم دمنوش، جهنم را از رختخوابت بیرون بیاور.
7:00 صبح: حتی قبل از همه گیری کرونا، من از خانه کار می کردم، بنابراین درمانگرم پیشنهاد کرد که یک کافی شاپ معمولی بروم و هر روز حداقل با یک انسان در زندگی واقعی صحبت کنم. من اکنون یک سگ دارم و یک مزیت همه گیری این است که برخی از کافی شاپ های سانتا مونیکا، جایی که من زندگی می کنم، سفارش در فضای باز دارند. خوردن قهوه انگیزه خوبی برای راه رفتن با لوسی است.
7:20 صبح: من تمام وقت در مقطع کارشناسی ارشد درس می خوانم (برای تبدیل شدن به یک درمانگر!)، در حال حاضر در دو دوره کارآموزی کار می کنم و به صورت آزاد نویسندگی می کنم، بنابراین بسیار شلوغم و استرس دارم. من همچنین خوش شانس هستم که در آن سوی خیابان محل زندگی ام ساحل وجود دارد و سعی می کنم هرگز آن را نادیده نگیرم. من با خودم دعوا می کنم که آیا وقت کافی دارم یا نه، اما در نهایت تصمیم می گیرم با لوسی در ساحل بنشینم. یکی از ما مدیتیشن می کند. دیگری شن می خورد.
7:45 صبح: امروز خیلی کار دارم. نمی دانم کی قرار است آن را انجام دهم. کی ورزش کنم و دوش بگیرم؟ من برای آن وقت ندارم. (من همیشه متقاعد شده ام که وقت کافی برای کارها ندارم در حالی که احتمالاً واقعاً دارم.)
8:30 صبح: من یک دعوای طولانی کرده ام و در 30 دقیقه درمان می کنم، بنابراین نمی توانم واقعاً اکنون کار مفیدی را شروع کنم.
9:00 صبح: با درمانگرم قرار دارم. من واقعاً او را به همان اندازه که دوست دارم، از او متنفرم. او به طرز عجیبی در کارش خوب است و من این را اغلب به او می گویم. تقریباً در هر جلسه، او مقداری بیانیه دارد که من فقط به او نگاه می کنم و می گویم: “وای، چطور ذهن من را خواندی؟” او به همان اندازه که رک است مراقبت هم می کند. گاهی اوقات من به معنای واقعی کلمه از رویارویی با حقایقی در مورد خودم که نمی خواستم با آنها روبرو شوم ناراحت می شوم.
10:15 صبح: قبلاً این اشتباه را مرتکب میشدم که سعی میکردم درست بعد از درمان کارایی خود را شروع کنم اما گاهی اوقات هنوز کمی در حال فروپاشی هستم و به زمان نیاز دارم تا به استفاده از مغزم برای چیزهایی غیر از پردازش احساسات برگردم. زمان بیشتری از آنچه برنامه ریزی کرده بودم در اینستاگرام غرق می شوم و پیامک می نویسم.
برخی از روزهایی که حتی 25 دقیقه زمان زیادی برای تمرکز به نظر می رسد، من فقط برای کار کردن پنج یا ده دقیقه در یوتیوب برای یک تایمر جستجو می کنم. (یا گاهی اوقات قبل از شروع به کار، اگر چیزهای مدیریت زندگی وجود دارد یا خریدی که می خواهم انجام دهم، فقط یک مورد را برای پنج دقیقه تنظیم می کنم.)
10:30 صبح: می نشینم و سعی می کنم به ایمیل ها برسم و روی نوشته ای کار کنم که فردا موعد آن است. من به راحتی حواسم پرت می شود، بنابراین هدفونم را می گذارم و یک لیست پخش خوب می گذارم و یک تایمر پومودورو را شروع می کنم. (25 دقیقه کار، 5 دقیقه استراحت) و برای من فوق العاده مفید است.
13:00 ظهر: سردرد افسردگی؟ سردرد تنشی؟ مدتی است که سردردهای مزمن دارم و درمان های خوبی پیدا نکرده ام. آنها میگرن نیستند، بنابراین داروی میگرن کمکی نمی کند.
من متوجه شدم که فراموش کردم مکمل هایم را امروز صبح مصرف کنم و احساس ناراحتی می کنم. چقدر باید مصرف کنم تا سرم از نظر فیزیکی و احساسی “عادی” باشد، و این به سرعت به یک مکان تاریک می رود. آیا همیشه این احساس افسردگی و سردرد را خواهم داشت؟ این احساس چه فایده ای دارد؟
به دوست عزیزم مورگان، پشتیبانی بهداشت روان شماره یکم (خارج از هزینه هایی که پرداخت می کنم!) پیام می دهم و او می پرسد که آیا قرار است تزریق کتامین انجام دهم. من افسردگی مقاوم به درمان را دارم که روشی فانتزی است که من یک سری داروها را امتحان کرده ام و برخی از آنها راه به جایی برده اند اما آنطور که فکر میکردم جواب ندادند.
خوشبختانه، کتامین این شکاف را برای من پر کرده است. من در حال حاضر هنوز به تزریق های تقویت کننده ماهانه نیاز دارم – چیزی که امیدوارم برای همیشه به آن نیاز نداشته باشم – اما اگر به من احساس بهتر و عملکردی بدهد، همان چیزی است که باید باشد.
1:05 ظهر: کمی دراز کشیدم با یک کلاه یخ سردرد احمقانه و یکی دیگر زیر شانه هایم. من دوباره سعی می کنم مدیتیشن کنم، زیرا گاهی اوقات کمک می کند. من به تقویم خود نگاه می کنم تا مطمئن شوم که به زودی یک قرار طب سوزنی دارم. این یکی از معدود چیزهایی است که به سردرد کمک می کند.
1:17 ظهر: از صدای بچه گربه ام بیدار می شوم و بار دیگر سنگینی هر کاری را که باید انجام دهم احساس می کنم. خیلی دلم می خواهد دوباره به رختخواب برگردم، اما به جای آن برای خودم اسپرسو درست می کنم و ناهار سفارش می دهم. من پول زیادی را صرف غذای بیرون می کنم، اما آشپزی هنوز هم یکی از کارهایی است که اغلب از آن طفره می روم.
1:20 ظهر: بسیار خوب، فقط چند دقیقه دیگر در فضای مجازی مشغول گشت و گذار باشم.
1:25 ظهر: تلفنم را در اتاق پرت می کنم، کمی از دست خودم عصبانی هستم که وقت زیادی را برای آن تلف کردم. شکایت می کنم که وقت ندارم و سپس اینستاگرام را بالا و پایین می کنم. من سعی می کنم به خودم یادآوری کنم که برنامه های رسانه های اجتماعی به معنای واقعی کلمه برای اعتیاد آور شدن طراحی شده اند.
1:30 ظهر: مدتی را صرف کار روی مقاله ام می کنم، بین این که فکر می کنم وحشتناک است و فکر می کنم عاشقش هستم در نوسان هستم، این را فهمیدم. با این حال، خوشبختانه به محض اینکه می روم و وارد کار می شوم، در واقع از آن لذت می برم. (من عجیب هستم، می دانم.) من عاشق نوشتن مقاله هستم، زیرا برای مطالعه و یادگیری بیشتر در مورد اینکه چرا ما انسان ها اینگونه هستیم زندگی می کنم.
با این حال، یکی از خطرات مقابله با افسردگی و مطالعه روانشناسی بالینی این است که گاهی اوقات چیزها خیلی به خانه نزدیک می شوند. این مقاله طرح کلی کلاس گروه درمانی من است و من گروهی را در مورد تنهایی اداره می کنم. ذهن من به سمت احساس تنهایی برمی گردد، به عنوان مجردی که تنها زندگی می کند و تک فرزند است.
مادرم چهار سال پیش فوت کرد و من واقعاً آرزو می کنم که بتوانم او را صدا کنم تا کسی را داشته باشم که همراه من باشد.
4:00 بعد از ظهر: من خیلی خوش شانس هستم که یکی از بهترین دوستانم در ساختمان من زندگی می کند. ما درست قبل از همه گیری به خاطر سگ هایمان ملاقات می کردیم وتا کنون صدها یا هزاران کیلومتر را همراه با دوستان کوچکمان راه رفته ایم. در آغاز همه گیری، ما هر روز کیلومترها و کیلومترها با آن ها در ساحل پیاده روی می کردیم، زیرا وقتی همه فکر می کردیم دنیا در حال پایان است، چه کاری باید انجام می دادیم؟
ما هنوز سعی می کنیم تا آنجا که می توانیم پیاده روی کنیم، اگرچه هر دوی ما بسیار شلوغ تر از آن زمان شده ایم. اگر روز سختی را سپری می کنم، گاهی اوقات وقتی دور هم جمع می شویم و قدم می زنیم، فقط می گویم: «سلام، من به یک بغل نیاز دارم». بعد از چند دقیقه دردودل کردن با او یا گوش دادن به صحبت های او در مورد روزش، معمولاً حداقل کمی بهتر می شوم.
6:00 بعد از ظهر: برای کارآموزی ام آموزش دارم. گاهی اوقات از این متنفرم که بیماری همه گیر باعث شده همه چیز از طریق رایانه من باشد و من شخصاً این چیزها را از دست میدهم و همچنین سپاسگزارم که می توانم با خاموش کردن ویدیو ام در این مدت استرس را از بین ببرم.
7:00 بعد از ظهر: من در زندگی با افسردگی فقط از شب متنفرم. وقتی روز به پایان می رسد، افکار من شروع به چرخش می کنند. آیا من برای همیشه تنها خواهم بود؟ آیا من یک درمانگر وحشتناک خواهم بود؟ چرا اینقدر وزن اضافه کردم؟ اگر پدرم بر اثر سکته قلبی بمیرد چه؟ من دوست دارم به شما (و درمانگرم!) بگویم که سعی می کنم با این احساسات کنار بیایم اما این یک دروغ است.
من معمولاً با اضطراب وجودی یک جوری کنار می آیم. روی کاناپه ام دراز می کشم یا شروع به قدم زدن در آپارتمانم می کنم، تمیز می کنم، از اینکه چقدر خانه را به هم ریخته ام ناامید می شوم و از خودم ناامیدتر می شوم که نمی توانم کاری را درست انجام دهم. برای آشپزی خیلی گرسنه می شوم و دوباره تسلیم می شوم، به خاطر اینکه دوباره سفارش بدهم و چیزی که «به اندازه کافی سالم نیست» برای خودم تهیه کنم.
اما چیزی را به یاد میآورم که درمانگرم اغلب به من می گوید: «اگر قرار است با خوردن کیک شکلاتی احساس گناه کنی، پس خوردن آن چه فایده ای دارد؟ از این لعنتی لذت ببر!» این اساساً در مورد هر چیزی که ما به خاطر آن خودمان را گناه می کنیم صدق می کند و بنابراین، من از تاکوهای لعنتی لذت می برم!
7:30 بعد از ظهر: با تاکو در شکم، لوسی را برای یک پیاده روی دیگر بیرون می برم. من در اوایل امسال در آن زمان بسیار تاریک بیماری همه گیر، شروع به پیاده روی طولانی عصرانه کردم و واقعاً از آنها لذت بردم.
بعضی شب ها در ساحل قدم می زنم و بعضی شب ها فقط در اطراف محله ام قدم می زنم، گاهی اوقات از خیابان دیگری می پیچم. با توجه به اینکه زندگی در این مرحله از همه گیری تکراری و خسته کننده پیش می رود، گاهی اوقات فقط به کمی تازگی نیاز دارم.
ساعت 20:30: سعی می کنم برای کلاس کمی بیشتر مطالعه کنم اما خسته شده ام. من برای انجام کار شب را رها می کنم. من می دانم که بدون خواب چه فاجعه ای هستم، بنابراین اگر چیزی فوراً جواب ندهد، منصرف خواهم شد. من کمی ناامید هستم اما – به طرز عجیبی سازگارانه و دلسوزانه برای من – به خودم می گویم، خوب، فردا دوباره تلاش می کنم.
9:00 شب: برای لذت بردن با کتابی به رختخواب می روم. در نیمه اول دبیرستان، به خودم اجازه نمی دادم برای لذت در خارج از تعطیلات مدرسه کتاب بخوانم اما اکنون این بهترین فرار کوچک است. برای من خیلی سخت است که مغزم را از استرس و نشخوار فکری خاموش کنم، اما خواندن یک کتاب هیجان انگیر مرا درگیر می کند و نمی توانم به چیز دیگری فکر کنم.
10:00 شب: چراغ خاموش! من اغلب اوقات به سختی می خوابم، بنابراین گاهی اوقات یک خوراکی مصرف می کنم و به خواب می روم.
زندگی با افسردگی
اگر با افسردگی یا بیماری روانی دیگری مقابله نکنید، احتمالاً بیرون زندگی من تقریباً شبیه زندگی شما است و گاهی اوقات درونم همینطور است و گاهی احساس می کنم دارم این کیسه شن سنگین را روی پشتم می کشم که نمی توانم از شر آن خلاص شوم.
در این مرحله، بیشتر روزهای من به طور کلی بهتر از نبودن است اما افسردگی آن همراه همیشگی است. من نمی توانم از شر آن خلاص شوم، اما بیشتر و بیشتر یاد می گیرم که چگونه با آن زندگی کنم. مادرم می گفت: این هم می گذرد. احساسات خوب ممکن است برای همیشه دوام نداشته باشند اما احساسات بد نیز ماندگار نیستند.
منبع:
verywellmind
اضافه کردن دیدگاه
اضافه کردن دیدگاه